چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها


به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها

ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کرده ام خرمن


ازین مزرع درودن می دمد پیش ازدمیدنها

گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم


که چون آهم برون م آرد ازخود قدکشیدنها

در آن وادی که طاقتها به عرض امتحان آید


نگاه ما ز خود رفتن ، سرشک ما دویدنها

چه دست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی


ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها

به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی


رهی کردیم چون مقراض قطع از لب گزیدنها

زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی


نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها

ز نیرنگ فسون پردازی الفت چه می پرسی


تو در آغوشی و من کشتهٔ از دور دیدنها

ز اوج اعتبار آزاده ام گرد ره فقرم


نباشد دامن کوتاه من مغرور چیدنها

نگردی محرم راز محبت بی شکست دل


که چون گل خواندن این نامه می باشد دریدنها

چنین در حسرت صبح بناگوش که می گریم


که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها

در این گلشن که رنگش ریختند ازگفتگو بیدل


شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها